داغ از حرارت جگرم داد میزند
آتش به سوز سینه من باد میزند
هر لالهای که از جگر سنگ میدمد
دامن به آتش دل فرهاد میزند
از دل نمیرسد نفس عاشقان به لب
بلبل ز بیغمی است که فریاد میزند
در خانمان خرابی خود سعی میکند
چون غنچه هر که دم ز دل شاد میزند
آیینه خانه دل من از خیال او
چون کوه قاف موج پریزاد میزند
از ترکتاز عشق کسی جان نمیبرد
این سیل بر خرابه و آبادمیزند
صائب به پای خویش زند تیشه بیخبر
آن بیادب که خنده به استاد میزند