در کوی عشق بر رخ کس در نبستهاند
این در به روی مومن و کافر نبستهاند
در پله صفای نظر خوب و بد یکی است
بر هیچ روی آینه را در نبستهاند
خود بین نمیشود نرود خشک لب به خاک
این سد همین به روی سکندر نبستهاند
با آتشین نفس چه کند مهر خاموشی
هرگز به موم روزن مجمر نبستهاند
از اهل دل چگونه شمارند غنچه را
هرگز چو اهل دل به گره زر نبستهاند
در خاک اهل شوق همان در کشاکشند
مانند خواب نقش به بستر نبستهاند
صائب درین چمن که پر از نقش دلکش است
نقشی ز خط یار نکوتر نبستهاند