روی تو صبر از دل بیتاب میبرد
آیینه اختیار ز سیماب میبرد
این حیرتی که در دل و در دیده من است
بسیار تشنهام ز لب آب میبرد
می دست خالی از سر بیمغز من گذشت
از کلبه فقیر چه سیلاب میبرد
دیوانگان ز تهمت مستی مسلمند
آن را که عقل هست می ناب میبرد
از روزگار هرکه به گردون برد پناه
از سادگی سفینه به گرداب میبرد
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر
در رهگذار سیل که را خواب میبرد
زاهد کجا و گوشهٔ رندانه از کجا
این شمع کشته را که به محراب میبرد
در زیر تیغ خواب نمیکردم از غرور
اکنون مرا به سایه گل خواب میبرد
باشد عیار بیجگریها به قدر فلس
ماهی ز موج وحشت قلاب میبرد
صائب چو لاله هرکه جگر را نباخته است
فیض شراب لعل ز خوناب میبرد