دو چشم شوخ ترا دیدهبان نمیباید
که آهوان حرم را شبان نمیباید
شکوه حسن تو راه نگاه را بسته است
گلعذار ترا دیدهبان نمیباید
نگاه حسرت اگر دست و پای گم نکند
برای عرض تمنا زبان نمیباید
چه حاجت است به تدبیر، عقلِ مجنون را
درخت بادیه را باغبان نمیباید
سبکروان هوس را نظر به منزل نیست
برای تیر هوایی نشان نمیباید
بس است گَردِ یتیمیِ لباسِ گوهرِ من
مرا لباس دگر در جهان نمیباید
چه حاجت است به تحصیل علم، عارف را
ز خود برآمده را نردبان نمیباید
بس است نامهٔ پروانه، بوی سوختگی
به عرض حال، مرا ترجمان نمیباید
رفیق، در سفر آب و گل ضرور بود
برای رفتنِ دل، کاروان نمیباید
بس است نغمهٔ صائب گرهگشای چمن
نسیمِ صبح درین گلستان نمیباید