مرا تعجب از آن پُرحجاب میآید
که در خیال چه سان بینقاب میآید
ز نوشخند تو زهر عتاب میبارد
ز حرف تلخ تو کار شراب میآید
ز روی گرم تو دلها چنان ملایم شد
که زخم آینه بر هم چو آب میآید
ز نغمه مستی می میکنند مخموران
درین چمن ز هوا کار آب میآید
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که به پای حساب میآید
مگر ز توبه پشیمان شد آن بهار امید
که رنگ رفته به روی شراب میآید
به بر چگونه کشم آن میان نازک را
که در خیال به صد پیچ و تاب میآید
مگر ز صبح بنا گوش یار نور گرفت
که بوی یاسمن از ماهتاب میآید
حریف عشق نگردیده پرده ناموس
کجا نهفتن بحر از حباب میآید
ز خط یار نظر بستن اختیاری نیست
که از مطالعه بیخواست خواب میآید
جز این که گرد برآرد ز هستیم صائب
دگر چه زین دل پر اضطراب میآید