صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۱۶

چه غم ز سینه به یاد وصال برخیزد؟

چه تشنگی به سراب از سفال برخیزد؟

ز آب، سبزه خوابیده می شود بیدار

ز دل به باده چه زنگ ملال برخیزد؟

۳

ز پای تا ننشیند سپهر ممکن نیست

که زنگ از آینه ماه و سال برخیزد

ز داغ کعبه سیاهی نمی فتد هرگز

ز دل چگونه غبار ملال برخیزد؟

مرا ازان لب میگون به بوسه ای دریاب

که از دلم غم روز سؤال برخیزد

۶

به شبنمی است مرا رشک در بساط چمن

که پیش ازان که شود پایمال برخیزد

ز بار عشق قد هرکه چون کمان گردید

ز خاک تیره به نور هلال برخیزد

ز آب شور شود داغ تشنگی ناسور

کجا به مال ز دل حرص مال برخیزد؟

۹

ترا ز اهل کمال آن زمان حساب کنند

که از دل تو غرور کمال برخیزد

غبار چهره عاصی که سیل عاجز اوست

به قطره عرق انفعال برخیزد

ز قیل و قال، غباری که بر دل است مرا

مگر به خامشی اهل حال برخیزد

۱۲

مشو به صافی عیش ایمن از کدورت غم

که این غبار ز آب زلال برخیزد

گذشتم از سر گردون به عاجزی، غافل

که سبزه گرچه شود پایمال، برخیزد

ز صد هزار سخنور که در جهان آید

یکی چو صائب شوریده حال برخیزد