ز شکوه گر لبم آن گلعذار میبندد
که ره به گریهٔ بیاختیار میبندد؟
اگر تو در نگشایی به روی من از ناز
به آه من که در این حصار میبندد؟
درین ریاض دل جمع غنچهای دارد
که در به روی نسیم بهار میبندد
به رنگ و بوی جهان دل منه که وقت رحیل
خزان نگار به دست چنار میبندد
ز رشک آبله پا دلم پر از خون است
که آب در گره از بهر خار میبندد
یکی هزار شود نقد عمر دیدهوری
که دل به سوختگان چون شرار میبندد
مکن چو خضر درین تیره خاکدان لنگر
که آب زنگ درین جویبار میبندد
کسی که بر سخن اهل حق نهد انشگت
به خون خود کمر ذوالفقار میبندد
دلیر بر صف افتادگان عشق متاز
که هر پیاده ره صد سوار میبندد
کند به زخم زبان هرکه منع من ز جنون
به خار و خس ره سیل بهار میبندد
دل از سپهر عبث روی دل طمع دارد
چه طرف آینه از زنگبار میبندد؟
کند ز دولت دنیا ثبات هرکه طمع
به پای برق سبکرو نگار میبندد
خوشا کسی که درین میهمانسرا صائب
گران نگشته بر احباب، بار میبندد