دل رمیده ملول از سفر نمیگردد
فتاد هرکه به این راه برنمیگردد
شده است خشک چنان چشم من ز بیدردی
که از نظاره خورشید تر نمیگردد
مشو به سنگدلی غرّه ای کمانابرو
که تیر آه من از سنگ برنمیگردد
دل از عقیق لب او چگونه بردارم؟
که تشنه سیر ز آب گهر نمیگردد
زمین سادهدلیهاست سخت دامنگیر
ز آبگینه من نقش بر نمیگردد
نمیشوند بزرگان ز پاس خود غافل
که تیغ کوه جدا از کمر نمیگردد
سراب تشنهلبان را نمیکند سیراب
که حرص جاه کم از سیم و زر نمیگردد
ز زور آب شناور نمیشود عاجز
ز باده ساقی ما بیخبر نمیگردد
به غیر خون جگر بادهای درین دوران
نصیب صائب خونینجگر نمیگردد