صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹۴

مرا دل از قد خم زنگ ناک می گردد

ز صیقل آینه هرچند پاک می گردد

بود ز جانوران پاک هرچه زنده بود

بغیر نفس که چون مرد، پاک می گردد

بغل گشاده بهشت آیدش به استقبال

ز درد فقر دل هرکه چاک می گردد

ز خلق خوش چه عجب گر ملک شود آدم؟

که خون ز مشک شدن نیز پاک می گردد

برآورد ز گریبان چرخ سر صائب

سری که در قدم عشق تو خاک می گردد