صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹۰

به دیده آب اگر از آفتاب می‌گردد

دل از نظاره روی تو آب می‌گردد

میی که چشم تو زان کاسه‌کاسه می‌نوشد

به یک پیاله سر آفتاب می‌گردد

تو چون به جلوه درآیی، ز شرمساری سرو

ز طوق فاخته پا در رکاب می‌گردد

به غیر بوسه، که از سرگذشتگان دیگر

حریف آن لب حاضرجواب می‌گردد؟

برآورند به رویش در بهشت به گل

میان ما و تو هرکس حجاب می‌گردد

ز خط نشد دل سخت تو مهربان، ورنه

به چشم آینه زین دود آب می‌گردد

مشو ز صبح بناگوش نوخطان غافل

که هر دعا که کنی مستجاب می‌گردد

سپند غیرت من پای می‌کند قایم

در آتشی که سمندر کباب می‌گردد

مرا به آب رسد خانه شکیب و قرار

ز درد دیده هرکس پرآب می‌گردد

فریب نعمت الوان چرا خورم صائب؟

مرا که خون به جگر مشک ناب می‌گردد