صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۷۸

ز درد و داغ، دل تیره دیده ور گردد

زمین سوخته روشن به یک شرر گردد

چنان که می شود آتش بلند از دامن

ز نامه شوق ملاقات بیشتر گردد

۳

بود حلاوت عشاق در گرفتاری

ز بند، حوصله نی پر از شکر گردد

شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام

ز طوق فاختگان سرو دیده ور گردد

خط مسلمی آفت است گمنامی

سیاه روز عقیقی که نامور گردد

۶

ز دست دامن آوارگی مده زنهار

که تنگ دامن صحرا ز راهبر گردد

غریب نیست شود مشک، اشک خونینش

ز دور خط تو هر دیده ای که برگردد

به زیر پای کسی کز سر جهان خیزد

فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد

۹

حضور صافدلان زنگ می برد از دل

که آب، سبز محال است در گهر گردد

عرق به دامنم از چهره پاک خواهد کرد

ز اشتیاقم اگر یار باخبر گردد

مکن به ریختن خون ز چشم تر امساک

که خون مرده دلان خرج نیشتر گردد

۱۲

دلم ز چین جبینش چو بید می لرزد

سفینه مضطرب از موجه خطر گردد

شود گشادگیش قفل بستگی صائب

ز هر دری که گدا ناامید برگردد