نه موج از دل دریا کرانه میطلبد
که بهر محو شدن تازیانه میطلبد
منم که بیخبرم در سفر ز منزل خویش
وگرنه تیر هوایی نشانه میطلبد
گهر صدف طلبد، تیغ آبدار نیام
دلِ دو نیم ز خلق آن یگانه میطلبد
ز آستانه دل یافت هرچه هرکس یافت
خوش آن که حاجت ازین آستانه میطلبد
بس است از رگ جان تازیانه سفرش
دلی که بهر رمیدن بهانه میطلبد
چه ساده است توانگر که با سیاهدلی
صفای وقت ز آیینهخانه میطلبد
به خاک غوطه چو قارون زد از گرانی خواب
هنوز خواجه غافل فسانه میطلبد
ز ناگواری وضع زمانه بیخبر است
کسی که زندگی جاودانه میطلبد
اگرچه عشق بود بینیاز از زر و سیم
همان ز چهره زرین خزانه میطلبد
ز شورهزار تمنای زعفران دارد
ز من کسی که دل شادمانه میطلبد
شکسته باد پر و بال آن گرانپرواز
که با گشاد قفس آب و دانه میطلبد
به عیب خود نبرد بیدلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه میطلبد
به عیب خود نبرد بیدلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه میطلبد
کسی که چشم سعادت ز اختران دارد
ز تنگچشمی، از مور دانه میطلبد
خوش است سلسلهجنبان جستوجو صائب
ز موج، ریگ روان تازیانه میطلبد