مهر را سوختگان بوتهٔ خاری گیرند
ماه را زندهدلان شمع مزاری گیرند
چون گشایند نظر مملکتی بگشایند
باز چون چشم ببندند حصاری گیرند
آسمانها مگر از گردش خود سیر شوند
ورنه عشاق محال است قراری گیرند
مرکز از دایره بیرون نتواند رفتن
عاشقان چون ز غم و درد کناری گیرند؟
آنقدر ریگ روان نیست در این قحطآباد
که اسیران تو از داغ شماری گیرند
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
که در این خیل، حصاری به سواری گیرند