صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۸۰

نه زر و سیم و نه لعل و نه گهر خواهد ماند

در بساط تو همین گرد سفر خواهد ماند

زین گلستان که به رنگینی آن مغروری

مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند

۳

زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست

داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند

کام بی برگ و نوایان به ثمر شیرین کن

در ریاضی که نه برگ و نه ثمر خواهد ماند

توشه ره، دل ازین عالم فانی بردار

که همین با تو ز اسباب سفر خواهد ماند

۶

چون فلک وام عناصر ز تو واپس گیرد

از تو ای خواجه نظر کن چه دگر خواهد ماند

خشت، بالین تو سازند پرستارانت

از تو هرچند دو صد بالش پر خواهد ماند

این جهان آینه و هستی ما نقش و نگار

نقش در آینه آخر چه قدر خواهد ماند؟

۹

عشق دل را چه خیال است به ما بگذارد؟

به صدف سینه چاکی ز گهر خواهد ماند

تیشه بر پای خود آن کس که درین ره نزند

در دل سنگ نهان همچو شرر خواهد ماند

مشق پرواز ز بی بال و پری کن صائب

که درین بادیه نه بال و نه پر خواهد ماند