صبر هرچند به دل رنگ حضر میریزد
شوق از خانه برون رخت سفر میریزد
صدف از تشنهلبی مشرق تبخال شده است
ابر در کام نهنگ آب گهر میریزد
عارفان جان خود از خصم ندارند دریغ
گل به دامان صبا زر به سپر میریزد
با سبکدستی ما برق حوادث چه کند؟
جرأت کشتی ما رنگ خطر میریزد
بس که از سبزهٔ آن طرف بناگوش تر است
خط ریحان چمن خاک به سر میریزد
برگریزان کرم لذت دیگر دارد
گرد آن نخل که بیخواست ثمر میریزد
هر زمین تخمی و هر تخم زمینی دارد
داغ، ته جرعه خود را به جگر میریزد
مور ما را به کف دست سلیمان برسان
تا ببینی به تکلم چه شکر میریزد
دل محال است لب از حرف شکایت بندد
شعله را تا نفسی هست شرر میریزد
با لب او سخن از حسن گلوسوز زده است
زهر خود را خط سبزش به شکر میریزد
دیده از اشک و لب از آه و دل از داغ پُر است
عشق در هر گذری رنگ دگر میریزد
نیست جز خامهٔ صائب که زوالش مرساد!
رگ ابری که شب و روز گهر میریزد