صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۴۳

عشق تا هست عنان را به هوس نتوان داد

چون قلم نبض به دست همه کس نتوان داد

ناله ای کز سر دردست شنیدن دارد

دل به بیهوده درایان جرس نتوان داد

نیست هر گوش به اسرار حقیقت لایق

طوق زرین به سگ هرزه مرس نتوان داد

از دم باد صبا غنچه پریشان گردید

دل به افسانه هر سرد نفس نتوان داد

چه کند یوسف اگر تن ندهد در زندان؟

تن به آغوش زلیخای هوس نتوان داد

عقل از دایره بیخبران بیرون است

به خرابات مغان راه عسس نتوان داد

ساقیِ میکده ی قسمتِ حق مختارست

جام اگر صاف و اگر درد به پس نتوان داد

تا توان فکر گلوسوز شنیدن صائب

هوش خود را به شکر همچو مگس نتوان داد