مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱۹

گر سران را بی‌سری درواستی

سرنگونان را سری درواستی

از برای شرح آتش‌های غم

یا زبانی یا دلی برجاستی

یا شعاعی زان رخ مهتاب او

در شب تاریک غم با ماستی

یا کسی دیگر برای همدمی

هم از آن رو بی‌سر و بی‌پاستی

گر اثر بودی از آن مه بر زمین

ناله‌ها از آسمان برخاستی

ور نه دست غیر تستی بر دهان

راست و چپ بی‌این دهان غوغاستی

گر از آن دُر پرتوی بر دل زدی

یا به دریا یا خود او دریاستی

ور نه غیرت خاک زد در چشم دل

چشمه چشمه سوی دریاهاستی

نیست پروای دو عالم عشق را

ور نه ز الا هر دو عالم لاستی

عشق را خود خاک باشی آرزو است

ور نه عاشق بر سر جوزاستی

تا چو برف این هر دو عالم در گداز

ز آتش عشق جحیم آساستی

اژدهای عشق خوردی جمله را

گر عصا در پنجهٔ موساستی

لقمه‌ای کردی دو عالم را چنانکْ

پیش جوع کلب نان یکتاستی

پیش شمس‌الدین تبریز آمدی

تا تجلی‌هاش مستوفاستی