خیال او به تدبیر از دل من برنمیآید
که هرگز خارخار از دل به سوزن برنمیآید
اگرنه دور باش ناله مرغ چمن باشد
ازین گلزار یک گل پاکدامن برنمیآید
به همت میتوان زین خاکدان دل را برآوردن
که بیرستم ز قعر چاه بیژن برنمیآید
مکن ای عقل در اصلاح من اوقات خود باطل
که غیر از عشق کار دیگر از من برنمیآید
گذشتم از فلکها تا کشیدم پای در دامن
که میگوید که کاری از نشستن برنمیآید؟
نگردد جامه فانوس نور شمع را مانع
حجاب جسم با دلهای روشن برنمیآید
مشو زنهار بهر جان رهین منت عیسی
که خفاش از خجالت روز روشن برنمیآید
مرا از میکشان بر لاله صائب رشک میآید
که تا می در قدح دارد ز گلشن برنمیآید