دل از مژگان خوابآلود در زنهار میآید
بلای جان بود تیغی که لنگردار میآید
میانجی نیست حاجت نقطه و پرگار وحدت را
سر همت بلندان خود به پای دار میآید
ندارد جنگ با هم شیوه مستوری و مستی
ز جوش می به گوشم بانگ استغفار میآید
ز قید صد گره در یک گره میافکند خود را
کسی کز حلقه تسبیح در زنار میآید
تو چون طفلان ز وصل گل به دیدن نیستی قانع
وگرنه کار در از رخنه دیوار میآید
خلاصی از ملامت نیست سرگرم محبت را
سر خورشید هرجا رفت بر دیوار میآید
محال است این که داغ لالهرویان در جگر ماند
گل رنگین به سیر گوشه دستار میآید
نواسنجی که در دل زخم خاری دارد از غیرت
به جای ناله خون گرمش از منقار میآید
سخن را صاف خواهی، لوح دل را صاف کن صائب
که از آیینه طوطی بر سر گفتار میآید