غم عالم به دل از دیده خونبار میآید
به این گلشن خزان از رخنه دیوار میآید
تسلی در دل آزرده عاشق نمیباشد
ازین ویرانه دایم ناله بیمار میآید
به سختیهای دوران صبر کن ای تشنه راحت
که آب گریه شادی ازین کهسار میآید
فشاند آستین بینیازی چون غنای حق
چه از گفتار میخیزد؟ چه از کردار میآید؟
پس از مردن به من شد مهربان جانان، ندانستم
ز خواب مرگ کار دولت بیدار میآید
چراغ گل ز بیتابی به شمع صبح میماند
کدامین سنگدل یارب به این گلزار میآید؟
در آن وادی که قطع ره به همت میتوان کردن
ز پای خفته کار تیغ لنگردار میآید
ز حبس پیله، کرم پیله هم آزاد میگردد
اگر زاهد برون از پرده پندار میآید
اگر در دل نباشد غصه دوران گره صائب
سخن یکدست میخیزد، نفس هموار میآید