سخن پوشیده در لعل لب جانان نمیماند
اگرچه در عدم باشد سخن پنهان نمیماند
نپوشد خط مشکین آب و رنگ لعل جانان را
نهان در تیرگی این چشمه حیوان نمیماند
به خوابی میشود آزاد روح از قید آب و گل
تمام عمر ماه مصر در زندان نمیماند
شود هر اختری زیر فلک در وقت خود طالع
رسد چون نوبت نان طفل بیدندان نمیماند
بشو دست از دل آسوده در دوران زلف او
که گر این است چوگان، گوی در میدان نمیماند
سخن بر گرد عالم میدود گر رتبهای دارد
متاع یوسفی در گوشه دکان نمیماند
همانا دانه امید ما را سوخت نومیدی
وگرنه تخم در زیر زمین پنهان نمیماند
کدامین شوخ چشم امروز جا دارد درین گلشن؟
که در کاویدن دل خارش از مژگان نمیماند
به دلتنگی قناعت کن ثبات عمر اگر خواهی
که چون شد غنچه گل، در بوستان چندان نمیماند
عبث در پنبه داغ خویش پنهان میکنم صائب
چراغ شوخ هرگز در ته دامان نمیماند