حصاری آدمی را به ز همواری نمیباشد
دعای جوشنی چون ترک خونخواری نمیباشد
مرا از خانه زنبور آتش دیده، روشن شد
که حسن عاقبت با مردمآزاری نمیباشد
سبکباری به مقصد میرساند زود رهرو را
سفر را سنگ راهی چون گرانباری نمیباشد
جرس بیجا گلوی خود ز افغان پاره میسازد
ره خوابیده را امید بیداری نمیباشد
نشد هرکس عزیز از خواری دوران نیندیشد
یتیمان را خطر از خط بیزاری نمیباشد
ز شعر تر بزن بر روی خوابآلودگان آبی
که در روی زمین خیری چنین جاری نمیباشد
ز خاکستر دل آیینه تاریک روشن شد
که میگوید سفیدی در سیهکاری نمیباشد؟
ندارم گرچه غمخواری درین وحشتسرا شادم
که در هرجا طبیبی نیست بیماری نمیباشد
ز بیدردی تو خرج آشنایان میشوی صائب
وگرنه همدمی چون ناله و زاری نمیباشد