دمی چون صبح می خواهم درین عالم ز من باشد
که روشن می کنم آفاق را چون دم ز من باشد
به چشم سیر من اسباب دنیا در نمی آید
همین وقت خوشی می خواهم از عالم ز من باشد
چو عیسی هر که صاحب دم شد از کشتن نیندیشد
نمی اندیشم از تیغ دودم گر دم ز من باشد
ازین دامن، وزان سر می کشم از بی نیازیها
اگر تاج فریدون و سریر جم ز من باشد
ندارد حاصلی جز دردسر ملک سلیمانی
نمی دارم دریغ از دیو اگر خاتم ز من باشد
ز اشک و آه دارم تازه داغ دردمندان را
من آن شمعم که سوز حلقه ماتم ز من باشد
دل خوش مشرب من داغ دارد اهل عالم را
همان از بیغمانم گر غم عالم ز من باشد
نه سروم کز رعونت تازه دارم روی خود تنها
چو ابر نوبهاران عالمی خرم زمن باشد
به یک نظاره زان رخسار گندم گون کنم سودا
اگر در بسته باغ خلد چون آدم ز من باشد
چو سوزن از گرانی دامن خود بر زمین دوزم
اگر همچون مسیحا رشته مریم ز من باشد
مرا بگذار چون خار سر دیوار با خشکی
که طوفان می کنم گر قطره ای شبنم ز من باشد
مدار آیینه پیش لب مرا زنهار ای همدم
چرا در وقت رفتن خاطری در هم ز من باشد؟
به قدر نقش باشد دیده بد در کمین صائب
ز چشم آسوده ام چندان که نقش کم ز من باشد