مسلسل حرف از آن مژگان خوش تقریر میریزد
سخن زین خامه فولاد چون زنجیر میریزد
مخور بر دل مرا تا برخوری زان چهره نوخط
که از لرزیدن من جوهر از شمشیر میریزد
چه گلها میتوان چید از دل بیطاقت عاشق
در آن محفل که رنگ از چهره تصویر میریزد
سلامت خواهی از چشم بدان، سر در گریبان کش
که از گردنفرازی بر هدفها تیر میریزد
نه از نازست اگر کم حرف افتاده است لبهایش
قلم چون تنگ شق افتد رقم زو دیر میریزد
تو سنگین دل به جوی شیر قانع نیستی، ورنه
به قدر حاجت از پستان قسمت شیر میریزد
ز حیرانی به دندان میگزی انگشت گستاخی
اگر دانی چهها از خامه تقدیر میریزد
مرا بگذار با ویرانی ای معمار سنگیندل
که رنگ از روی من ز اندیشه تعمیر میریزد
من عاجز کنم چون از علایق جمع دامن را؟
که رنگ آتش از این خار دامنگیر میریزد
مکش تیغ زبان صائب به هر بیهودهگفتاری
که از عاجزکشیها این دم شمشیر میریزد