صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۵

مرا اسباب عشرت از دل دیوانه می‌خیزد

شراب و مطرب و معشوق من از خانه می‌خیزد

بشارت باد آغوش دل امیدواران را

که گرد خط ز رخسارش عجب مستانه می‌خیزد

ز سیل رفتن دل‌ها دو عالم می‌شود ویران

ز جای خود به عزم رقص تا جانانه می‌خیزد

نمی‌دانم کدامین شوخ‌چشم افتاده در دامش

که صیاد از کمین بسیار بی‌تابانه می‌خیزد

تو از خاک شهیدان می‌روی چون شاخ گل خندان

وگرنه شمع گریان از سر پروانه می‌خیزد

به خون شویَد ز دل اندیشهٔ وحشت غزالان را

چو ابر و هر کمانی را که تیر از خانه می‌خیزد

به خواب غفلت ما می‌فزاید پردهٔ دیگر

ز سیلاب فنا گردی کز این ویرانه می‌خیزد

سر آمد عمرها از جلوهٔ مستانهٔ لیلی

غبار از تربت مجنون همان مستانه می‌خیزد

ندارد عشق دست از پرده‌پوشی بعد مردن هم

ز خاکِ آشنایان سبزهٔ بیگانه می‌خیزد

اگر در کار داری عقل، از ما دور شو صائب

که هرکس می‌نشیند پیش ما، دیوانه می‌خیزد