سرشک گرم با مژگان و چشم تر نمیسازد
شراب تند ما با شیشه و ساغر نمیسازد
نمیدانم به خونریز که شد آلوده مژگانش
که شوق زخم، خون را در جگر نشتر نمیسازد
به روی مهر، صبح از سادهلوحی پرده میپوشد
نمیداند که حسن شوخ با چادر نمیسازد
نگردد سایه بال هما دام فریب ما
سر خورشید عالمسوز با افسر نمیسازد
درین دریا کسی از صدق دستی برنمیدارد
که دل را چون صدف گنجینه گوهر نمیسازد
ندارد خندهای در چاشنی حسن گلو سوزش
که شهد زندگی را تلخ بر شکر نمیسازد
وصال شعله جانسوز در مدنظر دارد
عبث پهلوی خود را بوریا لاغر نمیسازد
چنان افتادم از طاق دل همصحبتان صائب
که وقت رفتنم آیینه چشمی تر نمیسازد