چراغ حسن را دامان خط مستور میسازد
غباری خانه آیینه را بینور میسازد
مرا در محفلی بند از زبان برداشت بیتابی
که شمعش گریه را در آستین مستور میسازد
نگه دارد خدا از چشم ما آن لعل میگون را
که شور بحر ما آب گهر را شور میسازد
چه پروا از فنای عاشقان آن حسن سرکش را؟
که از هر مشت خاکی عشق صد منصور میسازد
حریم قهرمان عشق شوخی برنمیدارد
سپند بیادب را آتش از خود دور میسازد
دل خوش مشربی دارم که سردیهای دوران را
به اکسیر تحمل مرهم کافور میسازد
ز عزلت شهرت افتاده است مطلب گوشهگیران را
که ذوق خودنمایی دانه را مستور میسازد
دل ما را نسازد گریه شام و سحر خالی
که این ویرانه چندین سیل را معمور میسازد
ندارد حاصلی با خستهرویان عاجزی کردن
کمان آسمان را سرکشی کم زور میسازد
ز ناسازی مکن خون در جگر ما تلخکامان را
که گل با خار میجوشد، شکر با مور میسازد
چه افتاده است دردسر دهم صائب طیبیان را؟
که عیسی را علاج درد من رنجور میسازد