صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹۲

چه دارد عالم فانی که استغنا توانم زد؟

چه در دست است دنیا را که پشت پا توانم زد؟

درین دریا که موجش نوح را بی دست و پا دارد

من بی دست و پا تا چند دست و پا توانم زد؟

به دست دیگران چون گل گریبان چاک می سازم

به این کوتاه دستی چون در دلها توانم زد؟

سر تسلیم نگذارم به خط جام چون سازم؟

به دریای نیفتادم که دست و پا توانم زد

زفیض خاکساری عالمی زیر نگین دارم

که بر چرخ بلند اقبال، استغنا توانم زد

به یک رطل گران ساقی سبکبارم کن از هستی

که جولانی به کام دل درین صحرا توانم زد

زلعل آبدارش دست و پا گم می کنم صائب

اگرچه دارم آن جرأت که بر دریا توانم زد