دل آزاده را هرگز غم عالم نمیگیرد
مسیحا را کمند رشتهٔ مریم نمیگیرد
نگردد دام ره زیب جهان دلهای روشن را
که رنگ و بوی گلشن دامن شبنم نمیگیرد
برو ناصح به کار غیر کن این چربنرمی را
که داغ شوخ چشم ما به خود مرهم نمیگیرد
گهر بر آبروی خویش میلرزد، نمیداند
که ابر بینیاز ما ز دریا نم نمیگیرد
نمیچسبد به دل تنپروران را حرف اهل دل
چو کاغذ چرب باشد نقش از خاتم نمیگیرد
کسی کز تنگدستی هر دم آویزد به دامانی
ندانم دامن شب را چرا محکم نمیگیرد؟
مزن دست تأسف بر هم از مرگ سیهکاران
که خون مرده را هرگز کسی ماتم نمیگیرد
چه مطلب خوشتر از پاس نفس اهل بصیرت را؟
سخن را عیسی ما از لب مریم نمیگیرد
پر کاهی است کوه درد در میزان آزادان
ز بار دل قد سرو و صنوبر خم نمیگیرد
سر هرکس که گرم از کاسه زانوی خود گردد
به منت جام را صائب ز دست جم نمیگیرد