شکوه عشق را گردون گردان برنمیدارد
که هر موری ز جا تخت سلیمان برنمیدارد
دل صد چاک را کردم نثار او، ندانستم
که بار شانه آن زلف پریشان برنمیدارد
نهادم تا قدم در آستان چرخ، افتادم
زمین خانه این سفله مهمان برنمیدارد
مگر زین خاکدان بیرون روم بر مدعا گریم
تنور خام این ویرانه طوفان برنمیدارد
مگر از طوق خود قمری زمستی غافل افتاده است؟
وگرنه گردن عاشق گریبان برنمیدارد
تمنای ترحم از نگاه خونیی دارم
که دست از قبضه شمشیر مژگان برنمیدارد
از آن همچون صدف دندان طاقت بر جگر دارم
که آن سیب زنخدان بار دندان برنمیدارد
هلاک سیرچشمیهای داغ خویشتن گردم
که از لب مهر پیش هر نمکدان بر نمیدارد
شکست افتاد بر زلف از گرانیهای دل صائب
غبار گوی دل را هیچ دامان برنمیدارد