تماشای بتان از چشم خون بسیار میآرد
نگاه گرم آخر آه آتشبار میآرد
نیم طوطی که با آیینه باشد روی حرف من
مرا چشم سخنگو بر سر گفتار میآرد
در آن گلشن که من دست تصرف در بغل دارم
گل از شوخی شبیخون بر سر دستار میآرد
مبر ز اندازه بیرون صحبت یاران یکدل را
که صحبت چون مکرر شد ملالت بار میآرد
زمین ریگ بوم حرص سیرابی نمیداند
قناعت مرد را آبی به روی کار میآرد
به زیر گنبد دستار آخر پهن شد زاهد
تعین بر سر آدم بلا بسیار میآرد
نفس فهمیده زن تا برخوری از زندگی صائب
که خرج بیتأمل تنگدستی بار میآرد