مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸۳

چه حریصی که مرا بی‌خور و بی‌خواب کنی

درکشی روی و مرا روی به محراب کنی

آب را در دهنم تلخ‌تر از زهر کنی

زهره‌ام را ببری در غم خود آب کنی

سوی حج رانی و در بادیه‌ام قطع کنی

اشتر و رخت مرا قسمت اعراب کنی

گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی

گه به بارانش همی سخره سیلاب کنی

چون ز دام تو گریزم تو به تیرم دوزی

چون سوی دام روم دست به مضراب کنی

باادب باشم گویی که برو مست نه‌ای

بی ادب گردم تو قصهٔ آداب کنی

گر بباری تو چو باران کرم بر بامم

هر دو چشمم ز نم و قطره چو میزاب کنی

گهِ عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی

گهِ صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی

گر قصب‌وار نپیچم دل خود در غم تو

چون قصب‌پیچ مرا هالک مهتاب کنی

در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست

در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی

باز جان صید کنی چنگل او درشکنی

تن شود کلب معلم تش بی‌ناب کنی

زرگر رنگ رخ ما چو دکانی گیرد

لقب زرگر ما را همه قَلّاب کنی

من که باشم که به درگاه تو صبح صادق

هست لرزان که مباداش که کذاب کنی

همه را نفی کنی بازدهی صد چندان

دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی

بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید

بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی

چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت

گویی‌اش پس تو چرا فتح چنین باب کنی