از آن از سیر صحرا خاطرم خشنود میگردد
که داغم از سواد شهر مُشکاندود میگردد
ز ما اندیشه دارد خصم بیحاصل، نمیداند
که چوب بید در آتشگه ما عود میگردد
غبار راه هرکس میشوم از پستی طالع
پی آزار من زنبور خاکآلود میگردد
گر اظهار پشیمانی کند گردون مشو ایمن
که بدعهد از پشیمانی پشیمان زود میگردد
اگر این است برق بینیازی غمزه او را
متاع کفر و ایمان سر به سر نابود میگردد
نمیدانم زیان و سود خود را، این قدر دانم
که سود من زیان است و زیانم سود میگردد
به چشم کم به داغ لاله صحرانشین منگر
که شمع ایمن اینجا در لباس دود میگردد
من از زناریان کفر نعمت نیستم صائب
به اندک التفاتی خاطرم خشنود میگردد