ز دامان ترم ریگ روان سیراب میگردد
نمک در دیده من پردههای خواب میگردد
چه کفر نعمت از من در وجود آمد نمیدانم
که در پیمانهٔ من خون شراب ناب میگردد
چنان از نالهٔ من بیستون را دل به درد آمد
که از پهلو به پهلو چون دل بیتاب میگردد
ز اقبال بلند من سکندر داغها دارد
که آب خضر در پیمانهام خوناب میگردد
رخش از قبله برگردد، به خود هرکس که روی آرد
کند هرکس ز خود قالب تهی محراب میگردد
به هر منزل که آن خورشید تابان پرتو اندازد
به چشم روزن غمخانه من آب میگردد
ز حسن بحر یکتایی نظر بازی خبر دارد
که بر گرد سر هر قطره چون گرداب میگردد
مکن خشک ای سپهر بیمروت چشم مجنون را
کز این سرچشمه چندین کاروان سیراب میگردد
چه افتاده است چون پروانه بر آتش زنم خود را؟
که کار من تمام از پرتو مهتاب میگردد
غبارآلود امکان را صفا در بیخودی باشد
که دریا باعث آرامش سیلاب میگردد
مده دامان اکسیر قناعت را ز کف صائب
که خاکستر به قانع بستر سنجاب میگردد