دل سنگ از شکست دانه من آب میگردد
ز عاجزنالی من آسیا گرداب میگردد
زبال افشانی پروانه میریزم ز یکدیگر
سرشک شمع در ویرانهام سیلاب میگردد
زلال جویبار تیغ او خاصیتی دارد
که هرکس میگذارد سر در او سیراب میگردد
سهی سروی که من چون سایه میگردم به دنبالش
زمین چون آسمان از جلوهاش بیتاب میگردد
به آن موی میان از پیچ و تاب امیدها دارم
که میگردد یکی چون رشتهها همتاب میگردد
مپیچ از خاکساری سر، که هرکس از سر رغبت
به این دیوار پشت خود دهد محراب میگردد
ز نومیدی گل امید آب و رنگ میگیرد
که از لبتشنگی تبخالهها سیراب میگردد
به این سامان نخواهد ماند دایم چرخ دولابی
شود ویران دکان هرکه از دولاب میگردد
منم آن ماهی حیران درین دریای بیپایان
که از خشکی نفس در کام من قلاب میگردد
ندارد هیچ کس چون ابر آیین سخاوت را
که گوهر میفشاند و ز خجالت آب میگردد
به بیبرگی قناعت با دل بیدار کن صائب
که اسباب فراغت پردههای خواب میگردد