صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳۹

گر دو روزی خاکمال آن گلعذارم می دهد

توتیای دیده از خط غبارم می دهد

ساغر لبریز می ریزد ز دست رعشه دار

وصل کی تسکین جان بیقرارم می دهد

می رساند جان به لب قاتل مرا از انتظار

تا دم آبی ز تیغ آبدارم می دهد

دیده تر کاغذ ابری شد از خشکی مرا

همچنان گردون سنگین دل فشارم می دهد

از سر پیر مغان آن به که دردسر برم

من که مستی دردسر بیش از خمارم می دهد

باز می گیرد به زخم سنگ از من یک به یک

گر چمن پیرا دو روزی برگ و بارم می دهد

می برد غیرت به عیش بی زوال خار من

آن که تشریف سبکسیر بهارم می دهد

مدعایش امتحان دامن پاک من است

گر به خلوت گاهی آن پرکاربارم می دهد

قانعم من زان لب شیرین به یک دشنام تلخ

آن ستمگر وعده بوس و کنارم می دهد

در گلویم چون صدف می سازد از خست گره

قطره چندی اگر ابر بهارم می دهد

رخنه دل گر نگردد رهنمای دیده ام

راه بیرون شد که زین نیلی حصارم می دهد؟

بس که بر دلها سؤال من گرانی می کند

کوه با حاضر جوابی انتظارم می دهد

کرده ام صائب قناعت از وصالش با خیال

زان گل بی خار تسکین خارخارم می دهد