صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۴

روح چون تن‌پرور افتد عاقبت تن می‌شود

آب در آهن چو لنگر کرد آهن می‌شود

عشق چون خورشید بر ذرات باشد مهربان

عید پروانه است هر شمعی که روشن می‌شود

میوهٔ شیرین اگر پیدا شود در سرو و بید

عافیت پیدا درین فیروزه گلشن می‌شود

تیره‌بختی کار صیقل می‌کند با اهل دل

اختر آیینه روشندل ز گلخن می‌شود

می‌شود ابر بلا دست حمایت بر سرم

بر چراغ بخت من فانوس دامن می‌شود

عشق شورانگیز غفلت را ز سر وا می‌کند

بی‌قراری خواب سنگین را فلاخن می‌شود

گر کنم پهلو تهی صائب ز زاهد دور نیست

هرکه با کودن نشیند زود کودن می‌شود