دل به دشمن چون ملایم شد مصفا میشود
سنگ با آتش چو نرمی کرد مینا میشود
ای نسیم بیمروت باددستی واگذار
صبح میسوزد نفس تا غنچهای وامیشود
چون رود بیرون ز باغ آن یوسف گل پیرهن
گل به دامنگیریش دست زلیخا میشود
گرد عصیان بحر رحمت را نمیآرد به جوش
صاف گردد سیل چون واصل به دریا میشود
خاکساران قدردان صحبت یکدیگرند
میجهم گردی اگر از دور پیدا میشود
خیره میگردد نظر از پرتو خال رخش
ذره این بوم و بر خورشیدسیما میشود
با خیال یار صحبت داشتن خوش دولتی است
میبرم غیرت بر آن عاشق که تنها میشود
این قدر کیفیت دیدار هم میبوده است؟
تا عرق از چهرهاش گل کرد صهبا میشود
صائب از اندیشه آن زلف و کاکل درگذر
فکر چون بسیار در دل ماند سودا میشود