مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵۸

صنما تو همچو آتش قدح مدام داری

به جواب هر سلامی که کنند جام داری

ز برای تو اگر تن دو هزار جان سپارد

ز خداش وحی آید که هنوز وام داری

چو حقت ز غیرت خود ز تو نیز کرد پنهان

به درون جان چاکر چه پدید نام داری

چو سلام تو شنیدم ز سلامتی بریدم

صنما هزار آتش تو در آن سلام داری

ز پی غلامی تو چو بسوخت جان شاهان

به کدام روی گویم که چو من غلام داری

تو هنوز روح بودی که تمام شد مرادت

بجز از برای فتنه به جهان چه کام داری

توریز بخت یارت به خدا که راست گویی

که میان شیرمردان چو ویی کدام داری

تبریز شاد بادا که ز نور و فر آن شه

دو هزار بیش چاکر چو یمن چو شام داری

نظر خدای خواهم که تو را به من رساند

به دعا چه خواهمت من که همه تو رام داری

نظر حسود مسکین طرقید از تفکر

نرسید در تو هر چند که تو لطف عام داری

چه حسود بلک عاشق دو هزار هر نواحی

نه خیالشان نمایی نه به کس پیام داری

تو خدای شمس دین را به من غلام بخشی

چو غلامیی ورا تو به شهان حرام داری

لقبت چو می‌بگویم دل من همی‌بلرزد

تو دلا مترس زیرا که شه کرام داری