صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۱

دم زخواهش چون مصفا شد دم عیسی بود

دست چون شد از طمع کوته ید بیضا بود

هیچ روزن بی فروغ آفتاب فیض نیست

دیده سوزن به کار خویشتن بینا بود

در سواد شهر نتوان عشق را پوشیده داشت

پرده اسرار عاشق دامن صحرا بود

چشم ما از خاک عزلت می پذیرد روشنی

صیقل آیینه ما شهپر عنقا بود

هر که از خود شد تهی، پر شد زآب زندگی

از سبکباری کدو تاج سر دریا بود

مجلس آرایی به دستوری که باید کرده اند

نور آگاهی اگر در دیده بینا بود

مدعا از وصل، لب از بوسه شیرین کردن است

روز ماتم بهتر از عیدی که بی حلوا بود

پرتو شمع تجلی را نپوشد لاله زار

فکر صائب در میان فکرها پیدا بود