گریه من آب در جوی سحر میافکند
ناله من شعله در جان اثر میافکند
آن لب حرف آفرین چون میشود گرم عتاب
آتش یاقوت پنداری شرر میافکند
گر تبسم این چنین بر لعل او زور آورد
لرزه بر آب زمین گیر گهر میافکند
رشته بیتابانه از شرم میان لاغرش
خویش را در کوچه تنگ گهر میافکند
گر نخواهی کام خود را تلخ، خوشگفتار باش
پسته را شیرینزبانی در شکر میافکند
هرچه با ما میکند عقل سبکسر میکند
کشتی ما را معلم در خطر میافکند
من کیم تا دفتر دعوی گشاید بال من؟
در بیابان طلب سیمرغ پر میافکند
بنده باد بهارانم که از شرم کرم
غنچه را در آستین پوشیده زر میافکند
هرکه رد خلق میگردد قبول خالق است
وقت آن کس خوش که ما را از نظر میافکند
پای بر سر میگذارد سرکشان خاک را
هرکه چون گل پیش خار و خس سپر میافکند
شد سر منصور آخر گوی چوگان فنا
میوه چون شد پخته خود را از شجر میافکند
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است
ورنه هر نخلی به پای خود ثمر میافکند
هرکه چون صائب دل از گرد تعلق پاک کرد
از دهن همچون صدف دایم گهر میافکند