شوق را آتش عنان دوری منزل میکند
راهرو را منزل نزدیک کاهل میکند
همت پستی که در دامان ما آویخته است
کشتی ما را بیابان مرگ ساحل میکند
تنپرستی همچو خون مرده بند دست و پاست
رقص فارغبالی اینجا مرغ بسمل میکند
آرزوی خام گردآلود دارد سینه را
جوش بیجا آب این سرچشمه را گل میکند
از دلم هر پارهای محو است در هنگامهای
خار این وادی چه با دامان محمل میکند
میکند نیکی و در آب روان میافکند
هرکه نقد جاننثار تیغ قاتل میکند
ناوک تقدیر نی در ناخنت نشکسته است
کاوش مژگان چه میدانی چه با دل میکند
ناتوانی در طریق شوق سنگ راه نیست
جاده با افتادگی قطع منازل میکند
شیره جان میکشد چرخ از وجود خاکیان
روغن از ریگ روان این سفله حاصل میکند
اضطراب دل به جان میآورد جسم مرا
این سپند شوخ خون در چشم محفل میکند
ناتوانی بس که پیچیده است بر اعضای من
بر تنم موج هوا کار سلاسل میکند
(خنده دل را به دست ناامیدی واگذار
کاین گره را ناخن تدبیر مشکل میکند)
صائب از خاطر بشو نقش امید و بیم را
ورنه دل را این رقمها زود باطل میکند