گر چنین آن چشم جادو رخنه در دل میکند
از دلم هر رخنهای را چاه بابل میکند
بس که میآید به ناز از چشم او بیرون نگاه
چند جا تا خانه آیینه منزل میکند!
چون تواند دل به پایان برد راه زلف را؟
کاین ره پرپیچ و خم کار سلاسل میکند
چون کشم آه از جگر، کز بیم خوی نازکش
شمع دود خود گره چون لاله در دل میکند
میدهد از حسن عالمگیر مجنون را خبر
این که لیلی هر نفس تغییر محمل میکند
دیدن آیینه را بر طاق نسیان مینهی
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل میکند
حفظ آب روی خواهش کن که گردون خسیس
نان خود را تر به آب روی سایل میکند
سالکان را صحبت تنپروران سنگ ره است
سیل را این خاکهای مرده کاهل میکند
میکند عمر مؤبد هستی دهروزه را
هرکه جان صائب نثار تیغ قاتل میکند