جام خالی غوطه در خُم بیمحابا میزند
ابر چون بیآب شد بر قلب دریا میزند
در زوال خویش چون خورشید میسوزد نفس
مهر خود از نامجویان هرکه بالا میزند
میکند طی راه چندینساله را در یک قدم
راهپیمایی که پشت پا به دنیا میزند
چون خروس بیمحل بر تیغ میمالد گلو
هرکه در بزم بزرگان حرف بیجا میزند
در دل شیرین به زور دست نتوان جای کرد
تیشه بیجا کوهکن بر سنگ خارا میزند
باخت سر زلف ایاز از سرکشی با خسروان
دلسِیَهْ بر دولت خود عاقبت پا میزند
بیقراری در حریم وصل عاشق را به جاست
موج، پیچ و تاب در آغوش دریا میزند
هرکه بردارد به دوش از بردباری بار خلق
سینه چون کشتی به دریا بیمحابا میزند
سوخت مجنون مرا سودا و عشق سنگدل
همچنان بر آتشم دامان صحرا میزند
میکند ضبط نفس در زیر آب زندگی
صائب از تیغ شهادت هرکه سر وامیزند