خشم را روشندلان در حِلم پنهان کردهاند
آتش سوزنده را بر خود گلستان کردهاند
چشم خود جمعی که از رخسار نیکو بستهاند
پیش یوسف در بغل آیینه پنهان کردهاند
چون صدف آنان کز انجام قناعت آگهند
صلح از دریا به آب چشم نیسان کردهاند
عشقبازان از صفای دیدههای پاکبین
خانهٔ آیینه را بر حسن زندان کردهاند
پنجه خونخواهی مرغان ناحق کشته است
آنچه نامش بهله این نازک میانان کردهاند
رخنه در ملک وجود از شوق سربازی کنند
گر لبی صاحبدلان چون پسته خندان کردهاند
درد و داغ عشق در زنجیر دارد روح را
شور مجنون را نظر بند این غزالان کردهاند
کاسه دریوزه شد ناف غزالان ختن
زلف مشکین که را یارب پریشان کردهاند؟
میپرستان فارغند از جستجوی آب خضر
صلح با آب خمار از آب حیوان کردهاند
تا رساند از صدف خود را به تاج خسروی
گوهر شهوار را زان روی غلتان کردهاند
گوهر شهوار گردیده است صائب قطرهاش
هرکه را در عالم ایجاد حیران کردهاند