عشق بالا دست وجان بیقرارم داده اند
ساغر لبریز و دست رعشه دارم داده اند
آفتاب عالم افروزم که از بیم گزند
نیل چشم زخم ازین نیلی حصارم داده اند
از سر هر خار صد زخم نمایان خورده ام
تا دم جان بخش چون باد بهارم داده ام
گرچه چون مژگان تهیدستم زاسباب جهان
همتی چون گریه بی اختیارم داده اند
چون نباشم منفعل از صورت کردار خویش؟
با همه زشتی دوصد آیینه دارم داده اند
گر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستم
بوالعجب دست و دلی در این قمارم داده اند
چون گذارم دامن بی اعتباری را زدست؟
من که عمری خاکمال اعتبارم داده اند
از رگ من نیشتر بی رنگ می آید برون
تنگ چشمان جهان ازبس فشارم داده اند
نزل خاصان است درد و داغ این مهمانسرا
با چه استحقاق داغ بی شمارم داده اند؟
کار من صائب چنین از بدگمانی درهم است
ورنه در روز ازل سامان کارم داده اند