غافلی کز دل نفس بییاد یزدان میکشد
دلوی خود خالی برون از چاه کنعان میکشد
در بیابانی که ما سرگشتگان افتادهایم
پای حیرت گردباد آنجا به دامان میکشد
گر به ظاهر زاهد از دنیا کند پهلو تهی
از فریب او مشو غافل که میدان میکشد
از تزلزل قدر آسایش شود ظاهر که خاک
توتیا گردد به چشم هرکه طوفان میکشد
دیده مغرور ما مشکلپسند افتاده است
ورنه مجنون ناز لیلی از غزالان میکشد
آتش یاقوت را دست تظلم کوته است
از چه قاتل دامن از خاک شهیدان میکشد؟
تا نگردد غافل از حال گرفتاران خویش
عشق چندی ماه کنعان را به زندان میکشد
رو نمیگرداند از چین جبین نفس خسیس
این گدای خیره چوب از دست دربان میکشد
نخل بارآور ز زیر بار میآید برون
جذبه دیوانه سنگ از دست طفلان میکشد
میرسد آزار بدگوهر به روشنگوهران
پنجهٔ خونین به روی بحر مرجان میکشد
تا صف مژگان آهو چشم ما را دیده است
خط ز مژگان بر زمین خورشید تابان میکشد
ناتوانان بر زبردستان عالم غالبند
آب خود از زهره شیر این نیستان میکشد
هرکه صائب همچو مجنون ذوق رسوایی چشید
منت رطل گران از سنگ طفلان میکشد