صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲۳

از خط شبرنگ حسن سرکش او رام شد

آن دل چون سنگ آخر بیضه اسلام شد

سایل مبرم کند شیرین لبان را تلخ گوی

از دعای من لب لعل تو خوش دشنام شد

جمع کن خاطر ز تسخیرم که بر پیکر مرا

داغها از تنگ درزی حلقه های دام شد

دلخراشی گر مرا مشهور سازد دور نیست

پاره سنگی از خراش سینه صاحب نام شد

حسن چون بی پرده گردد پخته سازد عشق را

شمع در فانوس شد، پروانه ما خام شد

طالع از لیلی ندارم، ورنه در دشت جنون

هر کجا وحشی غزالی بود با من رام شد

صاف نوشان از غم ایام تلخی می کشند

فارغ است از گرد کلفت هر که درد آشام شد

تلخکامی قسمت شیرین زبانان کم شود

از زبان چرب، شکر روزی بادام شد

نیست این افتادگی امروز در طالع مرا

دامن مادر به طفل من کنار بام شد

کوه اگر گردد، به دامن پای نتواند کشید

بر امید وعده او هر که بی آرام شد

بر حیات پوچ گویان نیست صائب اعتماد

می دهد بر باد سر مرغی که بی هنگام شد