صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۵۸

ترک چشم مخمورش مست ناتوانی‌هاست

فتنه با نگاه او گرم هم‌عنانی‌هاست

ای هلاک خویت من این همه تغافل چیست

ای خراب چشمت من این چه سرگرانی‌هاست؟

جان و دل سپر سازم پیش ناوک نازت

شست غمزه را بگشا وقت شخ کمانی‌هاست

گه سبو زنم بر سنگ، گه به پای خم افتم

ساقیا مرنج از من عالم جوانی‌هاست

دورم از وصال او زندگی چه کار آید

جان به لب نمی‌آید این چه سخت‌جانی‌هاست

ناله حزینت کو، آه آتشینت کو؟

لاف عشقبازی چند، عشق را نشانی‌هاست

ای خوشا که همچون گل در کنار من باشی

با نگاه جانسوزت وه چه کامرانی‌هاست

سینه‌ها مشبک شد از خدنگ مژگانت

حال ما نمی‌پرسی این چه سرگرانی‌هاست

روز بی‌تو بی‌تابم، شب نمی‌برد خوابم

روز و شب نمی‌دانم، این چه زندگانی‌هاست

صائب این تپیدن چیست زخم کاریی داری

یار بر سرت آمد وقت جان‌فشانی‌هاست