صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹۳

نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت

یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت

من بودم و دلی که مرا غمگسار بود

آن نیز رفته رفته به خرج نگاه رفت

رویت ز آفتاب کشید انتقام ما

گر ز آفتاب رنگ ز رخسار ماه رفت

از جوش مشتری به دلارام من رسید

بر ماه مصر آنچه ز زندان و چاه رفت

بگذر ز عزم هند که بهر زر سفید

نتوان به پای خود به زمین سیاه رفت

از حرف سرد بر من آتش زبان گذشت

بر شمع آنچه از نفس صبحگاه رفت

از ظلمت گنه به دل پاک من رسید

بر چشم روشن آنچه ز آب سیاه رفت

در محفل وجود مرا زندگی چو شمع

گاهی به اشک صائب و گاهی به آه رفت